دنیای سریال

زندگی روزمره رودولف هوس، فرمانده اردوگاه آشویتس، و همسرش هدویگ را به تصویر می‌کشد. آن‌ها به همراه فرزندانشان در خانه‌ای زیبا و آرام، درست در کنار دیوارهای اردوگاه زندگی می‌کنند و تلاش می‌کنند زندگی رویایی خود را بسازند، در حالی که صداها و دود ناشی از جنایات هولوکاست به طور مداوم از پشت دیوارها به گوش می‌رسد.

فیلم سیسو در آخرین روزهای جنگ جهانی دوم اتفاق می افتد. آلمان شکست خورده در حال عقب نشینی از زمین های کشور فنلاند است و به دلیل توافق فنلاند با اتحاد جماهیر شوروی، ارتش آلمان حین عقب نشنینی زمین های آباد این کشور را به زمین سوخته تبدیل میکند. در همین شرایط است که یک کماندوی بازنشسته ارتش منبعی غنی از طلا را کشف میکند و با برداشتن مقدار زیادی از آنها به سمت شهر حرکت میکند تا به پول نقد تبدیلشان کند اما در بین راه سربازان نازی متوجه طلاهای او میشوند و همین باعث شکل گیری درگیری های خشونت باری بین این کماندو و نازی ها میشود و...

فیلم «میثاق» یا «پیمان» در زمان جنگ در افغانستان اتفاق می‌افتد، گروهبان «جان کینلی» در آخرین ماموریت کاری خود در افغانستان با مترجم محلی احمد همکاری می‌کند. پس از اینکه آن‌ها در صحرا با طالبان روبرو می‌شوند، گروهبان کینلی به شدت در این حادثه مجروح می‌شود و احمد گروهبان کینلی را کیلومترها حمل می‌کند تا به یک منطقه امن برساند. او در نهایت موفق می‌شود و جان کینلی را نجات می‌دهد. زمانی که ماموریت کینلی به پایان می‌رسد او به آمریکا باز می‌گردد و متوجه می‌شود بر خلاف وعده‌ای که به احمد داده شده، او و خانواده‌اش به آمریکا منتقل نشده‌اند و تحت تعقیب طالبان در گوشه‌ای از افغانستان پنهان شده اند. در نتیجه او به تنهایی به افغانستان بازمی‌گردد تا پیش از آنکه طالبان، احمد و خانواده‌اش را دستگیر کنند، آن‌ها را با خود به آمریکا منتقل کند.

در «بدون پشیمانی» که بازگوکننده‌ی پیشینه‌ی «جان کلارک» قهرمان داستان‌های اکشن است، وقتی یک عضو نیروی دریایی در تلاش است تا انتقام خون همسر باردارش را بگیرد، توطئه‌ای بین‌المللی را کشف می‌کند. وقتی که گروهی از سربازان روس در مقابل مشارکت «جان کلی» در یک مأموریت فوق-سری خانواده‌اش را به قتل می‌رسانند، او می‌خواهد به هر قیمتی که شده آدم‌کش‌ها را تعقیب کند...

در فیلم غلاف تمام فلزی واحد جذب نیروی نیروی دریایی ایالات متحده، کارولینای جنوبی. گروهبان توپخانه، هارتمن تیمی از داوطلبان تازه کار را می‌ پذیرد تا در هفته آینده زیر نظرش آموزش های لازمه را ببینند. شدت خشونت و خشم هراتمن چنان بالا است که کسی جرئت صحبت با او را ندارد. بزودی این تیم به جنگ ویتنام می روند و داستان فیلم از جا به اوج خود می رسد …

یک سرباز جوان در ویتنام زمانی که با ترس‌های جنگ و دوگانگی انسان رو به رو می‌شود، درگیر یک بحران اخلاقی می‌شود...

زمان جنگهای ویتنام است. به کاپیتان «ویلارد» دستور داده می شود که به جنگلی در کامبودیا رفته و سرهنگ کورتز خائن را که درون جنگل برای خودش ارتشی تشکیل داده را پیدا کرده و بکشد. زمانیکه او در جنگل فرود می آید کم کم توسط نیروهای مرموزی در جنگل گرفتار شده تا حدی که دچار جنون می شود. همراهان وی هم یکی یکی به قتل می رسند. همینطور که ویلارد به مسیرش ادامه می دهد بیشتر و بیشتر شبیه کسی می شود که برای کشتنش فرستاده شده است...

«مایکل»، «استیون» و «نیک»، سه کارگر جوان در یک کارخانه هستند که داوطلب می شوند که به ارتش پیوسته و به جنگ در ویتنام بروند. قبل از رفتن، استیون با «آنجلا» ازدواج می کند و این مراسم عروسی، به مراسم خداحافظی آن ها نیز به حساب می آید. بعد از تجربه سختی های بسیار در جنگ، آن ها به اسارت گرفته می شوند و ...

«جك ریپر» ژنرال روان پریش ارتش و رئیس یک پایگاه هوایی در امریکاست که در اقدامی خودسرانه تهاجمی هسته ای علیه شوروی به راه می اندازد و رئیس جمهور و سیاستمداران آمریکا پس از آگاهی از این عمل با تجمع در اتاق فرماندهی جنگ ایالات متحده به دنبال راهی برای توقف این حملات می گردند.

در دوران جنگ جهانی دوم، یک آمریکایی ماجراجو به نام «ریک»، کافه‌ای را در شهر کازابلانکا(در کشور مراکش) اداره می‌کند. او با دیدن معشوقه‌ی سابق خود که اکنون با فرد دیگری ازدواج کرده است، خاطرات گذشته‌ی خود را مرور می‌کند و...